بیست و چهارم بهمن

آدم یکی رو مثلا تو دانشگاهی جایی می بینه از دور و بعد با خودش می گه چقدر خوبه

بعد هی به خودش تلیق می کنه که خیلی خوبه طرف و توهم می زنه و یه تصور بزرگ

ازش می سازه واسه خودش

بعد کم کم یه سری حرکتا می بینه ازش و می بینه که نه دیگه کامل کامل هم که نیست

بعد بیشتر می شناستش و می فهمه که خب اونم بالاخره اخلاقای مزخرف خاص خودشو

داره و کم کم اون تصوره ترک می خوره

بعد یهو اتفاقی طرفو تو سیصد و شصتی جایی پیدا می کنه و می بینه که اوه اوه اصلا زمین تا

آسمون با اون چیزی که فکر می کرد فاصله داره و اون تصور اولیه ش خورد می شه و می ریزه پایین

خلاصه این که به قول شاعر :

رفتم پی کارم

دلخوشی ندارم

عشقو بی خیالش

دیگه دوست ندارم

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home