آدم یکی رو مثلا تو دانشگاهی جایی می بینه از دور و بعد با خودش می گه چقدر خوبه
بعد هی به خودش تلیق می کنه که خیلی خوبه طرف و توهم می زنه و یه تصور بزرگ
ازش می سازه واسه خودش
بعد کم کم یه سری حرکتا می بینه ازش و می بینه که نه دیگه کامل کامل هم که نیست
بعد بیشتر می شناستش و می فهمه که خب اونم بالاخره اخلاقای مزخرف خاص خودشو
داره و کم کم اون تصوره ترک می خوره
بعد یهو اتفاقی طرفو تو سیصد و شصتی جایی پیدا می کنه و می بینه که اوه اوه اصلا زمین تا
آسمون با اون چیزی که فکر می کرد فاصله داره و اون تصور اولیه ش خورد می شه و می ریزه پایین
خلاصه این که به قول شاعر :
رفتم پی کارم
دلخوشی ندارم
عشقو بی خیالش
دیگه دوست ندارم
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home