بیست و چهارم مهر

داشتم فکر می کردم...اگه اون روز...پلیور طوسی...چقدر نگران بودم...بارون...چه روزی...اون حرفارو...کاپشن قهوه ای کهنه...نگران بودم؟...زمستون...چه روز مزخرفی...بهت نمی زدم...یا مثلا...نمی دونم...ای کاش...یا هرچی...شایدم روز خوبی...چطور مگه؟...صدای گریه ی بچه از دور...شایدم کلا فرقی نمی کرد...آخه مگه می شه اصلا؟....واقعا این جوری فکر می کنی؟...توی پارک قدم می زدیم...کلا چرا باید این جوری باشه؟...می زدیم؟...خسته بودم...چتر صورتی...حرف آخرته؟...همیشه همین جوریه..فایده ایم داشت؟...کسل بودی...چه خوش خیال...می تونست داشته باشه...تاب و سرسره...بالاخره هر جور که فکرشو می کنم...درختای خیس...اصلا حرفی زده شد؟...یا نمی کنم...نشد...شایدم همه چیزو گفتم...چه لبخند تلخی...سرد بود...فایده ایم داشت...حرف آخرمه...عصبانی...تاریک بود...شایدم خوشحال...یه جورایی...نمی شه الان قضاوت کرد...پلیور طوسی...از این که صادق بودم باهات...اصلا باید بهش فکر کرد؟...شروع کردی به دویدن...یا من؟...کاپشن قهوه ای...صدای خنده ی چند تا مرد...فوقش یکی دو روز ناراحتی...یا بیشتر...اتوبان...پاکت خالی سیگار...جالب بود...بود؟...از دستم دلخور شدی...بود...ازم متنفر شدی...دلم تنگ می شه برات...هوای تازه...جالب ترم شد...تنگ می شه برات؟...منتظر بهونه بودی؟...کتاب فروشی...بودم؟...اشک...آره تنگ می شه برات...پیرمرد...تقصیر تو انداختم...ساعت چنده؟...یا انداختی...چه می دونم چنده...توی گل...اصلا تقصیر من بود؟...دربست...بود...الان وقت ساعت پرسیدنه؟...حالا هرچی...شایدم نبود...چی؟...اصلا مهمه؟...هیچی...

3 Comments:

Blogger hydrocephalus said...

nemidoonam chera! amma rahat bat hamzat pendari mikonam...

4:21 PM  
Anonymous مریم said...

ای آق هنوز می‌نویسی که!
با خیلی تاخیر٬
تولدت مبارک.


در تمام این چن سال پست این‌طوری نداشتی
هیچ‌وخ نداشتی
نمی‌ذاشتی که داشته‌باشی
منتها آدما طاقت نمیارن مگه نه؟
آره آره
.
.

11:25 PM  
Anonymous مریم said...

*آقا

11:26 PM  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home